مانده بود چه بگويد. حرفي براي گفتن نداشت. از خجالت سرش را پايين انداخته بود و اشک مي ريخت. چارهاي نبود... دو دستي امانتي را تحويل داد و گفت: ببخشيد! امانتدار خوبي نبودم؛ پهلويش شکست...
اللهم عجل لوليک الفرجالتماس دعاي فرجياحق