دوره گردى که در اثر خدمت به مادر براى او کشف حجاب ملکوت شد!!
داستانی را مرحوم علامه طهرانی در کتاب نور ملکوت قران ج 1 ص 141 الی 145 بیان فرموده اند که بنده خیلی لذت بردم و هر بار مطالعه می کنم برایم تازه گی دارد که بعضی افراد عجب برخورد هایی دارند. داستان را کامل مطالعه کنید. پشیمان نمی شوید.
می فرماید: یکروز در طهران، براى خرید کتاب، به کتاب فروشى إسلامیّه که در خیابان بوذر جمهرى بود رفتم، ... مردى در آن أنبار براى خرید کتاب آمده، و کمر بند چرمى خود را روى زمین پهن کرده بود؛ و مقدارى از کتابهاى ابتیاعى خود را بر روى کمربند چیده بود؛ از قبیل قرآن، و مفاتیح، و کلیله و دمنه، و بعضى از کتب قصص و رسائل عملیّه و مشغول بود تا بقیّه کتابهاى لازم را جمع کند؛ و بالاخره پس از إتمام کار، مجموع کتابها را که در حدود پنجاه عدد شد، در میان کمربند بست؛ و آماده براى خروج بود که: ناگهان گفت: حبیبم الله. طبیبم الله یارم. یارم. جونم. جونم.
برای مطالعه کامل متن به ادامه مطلب بروید
چون نگاه به چهرهاش کردم، دیدم. خیلى قرمز شده، و قطراتى از عرق بر پیشانیش نشسته؛ و چنان غرق در وَجْد و سرور است که حدّ ندارد. گفتم: آقاجان! درویش جان! تنها تنها مخور، رسم أدب نیست!
شروع کرد یک دور، دور خود چرخ زدن؛ آنگاه با صداى بلند و سوزناک این أبیات از باباطاهر عریان را بسیار شیوا و دلنشین خواند
اگر دِلْ دلبرِ دلبرْ کدام است؟ و گر دلبر دلِ دل را چه نام است؟
دل و دلبر بهم آمیته وینُم نذونُم دل که و دلبر کدام است؟
دلى دیرُمْ خریدار محبّت کز او گرم است بازار محبّت
لباسى بافتم بر قامتِ دل ز پودِ محنت و تار محبّت
غم عشقت بیابون پرورم کرد هواى بخت بى بال و پرم کرد
بمو گفتى صبورى کن صبورى صبورى طرفه خاکى بر سرم کرد
به صحرا بنگرُم صحرا تَه وینُم به دریا بنگرُم دریا تَه وینم
بهر جا بنگرم کوه و در دشت نشان از قامت رعناته وینم
در اینحال ساکت شد، و گریه بسیارى کرد؛ و سپس شاد و شاداب شد، و خندید. گفتم: أحسَنت! آفرین! من حقیر فقیر وامانده هستم. انتظار دعاى شما را دارم! شروع کرد به خواندن این أبیات
مو از قالوا بلى تشویش دیرُم گنه از برگ و بارُون بیش دیرُم
اگر لَا تَقْنَطُوا دستم نگیره مو از یَا وَیْلَتَا أندیش دیرُم
بورَه سوتَه دلان تا ما بنالیم ز دست یار بىپروا بنالیم
بشیم با بلبلِ شیدا به گلشن اگر بلبل نناله ما بنالیم
بورَه سوتَه دلان گردِهم آئیم سخن واهم کریم غم وانمائیم
ترازو آوریم غمها بسنجیم هر آن غمگین تریم سنگینتر آئیم
گفت: الحمد لله، راهت خوب است. سیّد! سر به سرما مگذار! من بیچاره واماندهام؛ تو هم بارى روى کول ما میگذارى؟!
تا آنجا که مرحوم علامه می نویسند : آن مرد گفت: من شما را مىشناسم؛ در مسجد قائم نماز میخوانید؛ به آن مسجد آمدهام؛ بازهم مىآیم. من جاى معینى ندارم. شبها خواب ندارم؛ در طهران پارس، طهران نو، طَرَشت. و این طرف و آن طرف میروم، به قهوه خانهها میروم؛ و سر میزنم. منزل سابق ما نزدیک دروازه شمیران بوده است. ولى از وقتیکه مادرم فوت کرده است، کمتر به آن منزل میروم.
گفتم: عنایات از جانب خداوند است. ولى آیا به حسب ظاهر براى این عنایاتى که به شما شده است؛ سبب خاصّى را در نظر دارى؟!
گفت: بلى! من مادر پیرى داشتم، مریض و ناتوان، و چندین سال زمین گیر بود؛ خودم خدمتش را مىنمودم؛ و حوائج او را برمیآوردم؛ و غذا برایش میپختم؛ و آب وضو برایش حاضر میکردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواستههاى او در حضورش بودم. و او بسیار تند و بد اخلاق بود. بَعْضاً فحش میداد؛ و من تحمّل میکردم، و بر روى او تبسّم میکردم. و بهمین جهت عیال اختیار نکردم، با آنکه از سنّ من چهل سال میگذشت. زیرا نگهدارى عیال با این خلقِ مادر مقدور نبود. و من میدانستم اگر زوجهاى انتخاب کنم، یا زندگانى ما را بهم خواهد زد؛ و یا من مجبور مىشدم مادرم را ترک گویم. و ترک مادر در وجدانم و عاطفهام قابل قبول نبود؛ فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل کرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
گهگاهى در أثر تحمّل ناگواریهائى که از وى به من مىرسید؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم میزد، و جرقّهاى روشن مىشد؛ و حال خوش دست میداد، ولى البته دوام نداشت و زود گذر بود. تا یک شب که زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او میگستردم، تاتنها نباشد، و براى حوائج، نیاز به صدا زدن نداشته باشد در آن شب که من قلقلک را (کوزه را) آب کرده و همیشه در اطاق پهلوى خودم میگذاردم که اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم او در میان شب تاریک آب خواست.
فوراً برخاستم و آب کوزه را در ظرفى ریخته، و باو دادم و گفتم: بگیر، مادر جان! او که خواب آلود بود؛ و از فوریّت عمل من خبر نداشت؛ چنین تصوّر کرد که: من آب را دیر دادهام؛ فحش غریبى به من داد، و کاسه آب را بر سرم زد. فوراً کاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگیر مادر جان، مرا ببخش، معذرت میخواهم! که ناگهان نفهمیدم چه شد؟
إجمالًا آنکه به آرزوى خود رسیدم؛ و آن برق ها و جرقهها تبدیل به یک عالمى نورانى همچون خورشید درخشان شد؛ و حبیب من، یار من، خداى من، طبیب من، با من سخن گفت. و این حال دیگر قطع نشد؛ و چند سال است که ادامه دارد.
در اینحال گیوه خود را وَر کشید؛ و کتابها را به دوش گرفت، و خداحافظى کرده و گفت: إنشاء الله پیش شما میآیم؛ و به سمت دَرِ أنبار براى خروج رفت. در اینحال روى خود را به طرف ما کرده؛ و این غزل را با همان آهنگ خواند:
منم که گوشه میخانه خانقاه منست دعاى پیر مغان وردِ صبحگاه منست
گرم ترانه چنگ و صبوح نیست چه باک نواى من به سحر آهِ عذر خواه منست
ز پادشاه و گدا فارغم بحمد الله گداى خاک درِ دوست پادشاه منست
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست جز این خیال ندارم خدا گواه منست
از آن زمان که برین آستان نهادم روى فراز مسند خورشید تکیه گاه منست
مگر به تیغ أجَل خیمه برکنم ورنه رمیدن از در دولت نه رسم و راه منست
گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ تو در طریق ادب باش و گو گناه منست
انتهی کلام مرحوم علامه طهرانی
اللهم ارزقنا توفیق طاعتک
موضوع مطلب : اخلاقیات