►▌ علوم و معارف اسلامی ▌ ◄ | ||
شیخ شما کیست؟
در کربلا واعظى بود به نام سیّد جواد از اهل کربلا و لذا او را سیّد جواد کربلائى مىگفتند. او ساکن کربلا بود ولى در ایّام محرّم و عزا میرفت در اطراف، در نواحى و قصبات دور دست تبلیغ میکرد، نماز جماعت میخواند، روضه میخواند و مسأله میگفت و سپس به کربلا مراجعت مینمود. یک مرتبه گذرش افتاد به قصبهاى که همه آنها سنّى مذهب بودند، و در آنجا برخورد کرد با پیرمردى محاسن سفید و نورانى، و چون دید سنّى است، از در صحبت و مذاکره وارد شد، دید الان نمىتواند تشیّع را به او بفهماند؛ چون این مرد ساده لوح و پاک دل چنان قلبش از محبّت افرادى که غصب مقام خلافت را نمودند سرشار است که آمادگى ندارد و شاید ارائه مطلب نتیجه معکوس داشته باشد. تا در یک روز که با آن پیرمرد تکلّم مینمود از او پرسید: شیخ شما کیست؟
(شیخ در نزد مردم عادى عرب، بزرگ و رئیس قبیله را گویند) و سیّد جواد میخواست با این سؤال کم کم راه مذاکره را با او باز کند تا بتدریج ایمان در دل او پیدا شده و او را شیعه نماید. پیرمرد در پاسخ گفت: شیخ ما یک مرد قدرتمندى است که چندین خان ضیافت [خان ضیافت» به معناى مهمانسراست که در میان أعراب مشهور است، که با این خانها از هر کس که وارد شود خواه آشنا و خواه غریب پذیرائى میکنند.] دارد، چقدر گوسفند دارد، چقدر شتر دارد، چهار هزار نفر تیرانداز دارد، چقدر عشیره و قبیله دارد. سیّد جواد گفت: بَه بَه از شیخ شما چقدر مرد متمکّن و قدرتمندى است! بعد از این مذاکرات پیرمرد رو کرد به سیّد جواد و گفت: شیخ شما کیست؟ گفت: شیخ ما یک آقائى است که هر کس هر حاجتى داشته باشد بر آورده میکند؛ اگر در مشرق عالم باشى و او در مغرب عالم، و یا در مغرب عالم باشى و او در مشرق عالم، اگر گرفتارى و پریشانى براى تو پیش آید، اسم او را ببرى و او را صدا کنى، فوراً به سراغ تو مىآید و رفع مشکل از تو میکند. پیرمرد گفت: بَه بَه عجب شیخى است! شیخ خوب است اینطور باشد، اسمش چیست؟ سیّد جواد گفت: شیخ علىّ دیگر در این باره سخنى به میان نرفت مجلس متفرّق شد و از هم جدا شدند و سیّد جواد هم به کربلا آمد. امّا آن پیرمرد از شیخ علىّ خیلى خوشش آمده بود و بسیار در اندیشه او بود. تا پس از مدّت زمانى که سیّد جواد به آن قریه آمد، با عشق و علاقه فراوانى که مذاکره را به پایان برساند و شیخ را شیعه کند، و با خود مىگفت: ما در آن روز سنگِ زیربنا را گذاشتیم و حالا بنا را تمام مىکنیم، ما در آن روز نامى از شیخ علىّ بردیم و امروز شیخ علىّ را معرّفى مىکنیم و پیرمرد روشندل را به مقام مقدّس ولایت أمیر المؤمنین علیه السّلام رهبرى مىنمائیم. چون وارد قریه شد و از آن پیرمرد پرسش کرد، گفتند: از دار دنیا رفته است. خیلى متأثّر شد، با خود گفت: عجب پیرمردى! ما در او دل بسته بودیم که او را به ولایت آشنا کنیم. حیف، از دنیا رفت بدون ولایت، ما میخواستیم کارى انجام دهیم و پیرمرد را دستگیرى کنیم، چون معلوم بود که اهل عناد و دشمنى نیست، إلقاءات و تبلیغات سوء، پیرمرد را از گرایش به ولایت محروم نموده است. بسیار فوت او در من اثر کرد و به شدّت متأثّر شدم. به دیدن فرزندانش رفتم و به آنها تسلیت گفتم و تقاضا کردم مرا سر قبر او بَرید. فرزندانش مرا بر سر تربت او بردند و گفتم: خدایا ما در این پیرمرد امید داشتیم چرا او را از دنیا بردى؟ خیلى به آستانه تشیّع نزدیک بود، افسوس که ناقص و محروم از دنیا رفت. از سر تربت پیرمرد بازگشتیم و با فرزندان به منزل پیرمرد آمدیم. من شب را در همانجا استراحت کردم؛ چون خوابیدم، در عالم رؤیا دیدم درى است وارد شدم، دیدم دالان طویلى است و در یکطرف این دالان نیمکتى است بلند، و در روى آن دو نفر نشستهاند و آن پیرمرد سنّى نیز در مقابل آنهاست. پس از ورود، سلام کردم و احوالپرسى کردم، دیدم در انتهاى دالان درى است شیشهاى و از پشت آن باغى بزرگ دیده میشد. من از پیرمرد پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفت: اینجا عالَم قبر من است، عالم برزخ من است و این باغى که در انتهاى دالان است متعلّق به من و قیامت من است. گفتم: چرا در آن باغ نرفتى؟ گفت: هنوز موقعش نرسیده است؛ اوّل باید این دالان طىّ شود و سپس در آن باغ رفت. گفتم: چرا طىّ نمىکنى و نمیروى؟ گفت: این دو نفر معلّم من هستند. این دو، دو فرشته آسمانیند آمدهاند مرا تعلیم ولایت کنند، وقتى ولایتم کامل شد میروم؛ آقا سیّد جواد! گفتى و نگفتى (یعنى گفتى که شیخ ما که اگر از مشرق یا مغرب عالم او را صدا زنند جواب میدهد و به فریاد میرسد اسمش شیخ علىّ است؛ امّا نگفتى این شیخ علىّ، علىّ ابن أبى طالب است.) بخدا قسم همینکه صدا زدم: شیخ علىّ بفریادم رس، همینجا حاضر شد. گفتم: داستان چیست؟ گفت: چون من از دنیا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نکیر و منکر به سراغ من آمدند و از من سؤال کردند : مَنْ رَبُّکَ وَ مَنْ نَبیُّکَ وَ مَنْ إمامُکَ؟ من دچار وحشت و اضطرابى سخت شدم و هر چه مىخواستم پاسخ دهم به زبانم چیزى نمىآمد، با آنکه من اهل اسلامم، هر چه خواستم خداى خود را بگویم و پیغمبر خود را بگویم به زبانم جارى نمىشد. نکیر و منکر آمدند که اطراف مرا بگیرند و مرا در حیطه غلبه و سیطره خود درآورده و عذاب کنند، من بیچاره شدم، بیچاره به تمام معنى، و دیدم هیچ راه گریز و فرارى نیست؛ گرفتار شدهام. ناگهان به ذهنم آمد که تو گفتى: ما یک شیخى داریم که اگر کسى گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد یا در مغرب آن، فوراً حاضر میشود و رفع گرفتارى از او میکند. من صدا زدم: اى شیخ علىّ به فریادم رس! فوراً علىّ بن أبى طالب أمیر المؤمنین علیه السّلام حاضر شدند اینجا، و به آن دو نکیر و منکر گفتند: دست از این مرد بردارید، معاند نیست، او از دشمنان ما نیست، اینطور تربیت شده، عقائدش کامل نیست چون سعه نداشته است. حضرت آن دو ملک را ردّ کردند و دستور دادند دو فرشته دیگر بیایند و عقائد مرا کامل کنند، این دو نفرى که روى نیمکت نشستهاند دو فرشتهاى هستند که به امر آن حضرت آمدهاند و مرا تعلیم عقائد مىکنند. وقتى عقائد من صحیح شد من اجازه دارم این دالان را طىّ کنم و از آن وارد آن باغ گردم. این خواب که جهاتى را از دستگیرى و عفو از مستضعفین و تکامل برزخى و جهات بسیار دیگر را میرساند، دلالت بر سؤال از عقائد در عالم قبر نیز دارد. این خواب، از وقایع مسلّمُ الوقوع همین عصر ماست
سه شنبه 94/8/19 .:. 12:8 صبح .:. ابوعلی
نظرات ()
.:. کدنویسی : وبلاگ اسکین .:. گرافیک : ثامن تم .:.
|
||
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به مدیر آن می باشد.
|