اجمالى از تاریخ ادیان
مطمئنترین راه در تحقیق اجمالى تاریخ پیدایش ادیان که از نظر دینى مىتوان به آن اعتماد نمود، قرآن کریم است، زیرا قرآن از هر گونه خطا و اشتباه و اعمال تعصب و غرضرانى منزه و مبراست. قرآن مجید اجمالًا به بیان آن مىپردازد و مىفرماید:
دین خدا که همان دین اسلام است «إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ»[ آل عمران، آیه 19] از نخستین روز پیدایش بشر، همراه وى بوده است، زیرا چنان که در قرآن کریم تصریح شده، نسل کنونى بشر به دو نفر مرد و زن منتهى است که در قرآن کریم مرد به نام «آدم» نامیده شده است. و آدم پیغمبر بوده و وحىهاى آسمانى به وى نازل مىشده است. دین «آدم» بسیار ساده و مشتمل بر کلیاتى چند بوده، مانند این که مردم باید در یاد خدا باشند و به همدیگر، خاصه به والدین، احسان و نیکى کنند و از فساد و قتل و کارهاى زشت، دورى نمایند.
پس از آدم و همسرش، فرزندانشان روزگارى با نهایت سادگى بدون اختلاف مىگذرانیدند، چون روز به روز شماره افراد افزوده مىشد کمکم دور یکدیگر جمع شده و زندگى دستهجمعى را تشکیل دادند. در این حال شیوه زندگى را به تدریج مىآموختند و خود را به حد نیّت نزدیکتر مىساختند، چون شماره مردم رو به فزونى گذاشت، به قبایل مختلف تقسیم شدند و در هر قبیله نیز بزرگانى یافت مىشدند که افراد قبیله به آنان احترام مىگذاشتند. و حتى پس از مرگ نیز مجسمههاى ایشان را مىساختند و مورد ستایش قرار مىدادند، و از همین روزگار بتپرستى در میان مردم رواج گرفت. چنان که در اخبار پیشوایان دینى وارد شده، پیدایش «بتپرستى» از این راه بوده است و تاریخ بتپرستى نیز همین مطلب را تأیید مىنماید. کمکم در اثر اجحافاتى که اقویا به ضعفا مىنمودند، اختلافاتى بین مردم پیدا شد ... این مسائل و اختلافهاى اتفاقى، علت کشمکشهاى گوناگون زندگى گردید.
پیدایش این اختلاف که بشر را از راه سعادت منحرف ساخته و به سوى بدبختى و هلاکت مىکشانید، سبب شد که خداى مهربان پیغمبرانى را برانگیخت و با ایشان کتاب آسمانى را که اختلافات بشر را حل و فصل مىنمود، فرستاد چنان که خداى متعال در کلام خود مىفرماید:
«کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْکِتابَ بِالْحَقِّ لِیَحْکُمَ بَیْنَ النَّاسِ فِیمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ»؛[بقره، آیه 213]
دین اسلام
آیین پاک اسلام، آخرین دین آسمانى است و به همین جهت کاملترین ادیان مىباشد. با آمدن این دین، ادیان قبلى منسوخ شده است، زیرا که با وجود «کامل» نیازى به «ناقص» نمىباشد.
دین اسلام به وسیله پیغمبر گرامى ما حضرت محمد بن عبداللّه صلى الله علیه و آله براى بشر فرستاده شده است. این در رستگارى و سعادت هنگامى به روى جهانیان گشوده شد که جامعههاى انسانى دورههاى خامى و ناتوانى فکرى خود را گذرانیده و براى به دست آوردن کمال انسانیّت آماده شده و شایستگى دریافت معارف و مطالب عالى و بلند پایه الهى و به کار بستن آنها را به دست آورده بودند.
از این رو، اسلام حقایق و معارفى را که در خور فهم انسان واقع بین است و نیز اخلاق پسندیدهاى را که امتیاز انسان به آن است و دستورهایى را که به همه کارهاى زندگى فردى و اجتماعى انسان سرو سامان مىدهد، براى بشر آورده و او را به انجام آنها توصیه مىکند.
از این جهت دین اسلام، دینى است جهانى و همیشگى و یک سلسله امور اعتقادى و مقررات اخلاقى و عملى است که به کار بستن آنها سعادت و نیکبختى انسان را در دنیا و آخرت تأمین مىکند. مقررات دین اسلام طورى است که هر فردى از افراد بشر و هر جامعهاى از جامعههاى انسانى که آنها را به کار بندد بهترین شرایط زندگى و مترقىترین کمال انسانى برایش فراهم خواهد شد.
دین اسلام آثار نیکوى خود را به طور مساوى به همه کس و هر جامعهاى مىبخشد و بزرگ و کوچک، دانا و نادان، مرد و زن، سفید پوست و سیاه پوست، شرقى و غربى، بدون تفاوت مىتوانند از فواید و مزایاى این آیین پاک برخوردار شوند و نیازمندىهاى خود را به نحو احسن و اکمل رفع نمایند، زیرا دین اسلام معارف و مقررات خود را روى پایه آفرینش گذاشته و نیازمندىهاى انسان را منظور داشته به رفع آنها مىپردازد و فطرت و ساختمان انسان نیز در همه افراد مختلف و نژادهاى متفاوت و زمانها یکسان است، زیرا بدیهى است که جامعه انسانى از خاور گرفه تا باختر، یک خانواده نوعى است. یعنى همه از نوع انسانند و بزرگ و کوچک، مرد و زن، دانا و نادان، سفید پوست و سیاه پوست و ... اعضا و افراد این خانواده هستند و در اصول و ارکان ساختمان انسانى شریکند و نیازمندىهاى افراد مختلف و نژادهاى متفاوت، مشابه است و آیندگان بشر نیز فرزندان و زادگان همین خانوادهاند و قطعاً وارث حوایج و نیازمندىهاى اینان مىباشند.
در نتیجه، اسلام آیینى است که به رفع نیازمندىهاى واقعى و فطرى انسان مىپردازد و براى همه کافى و براى همیشه زنده خواهد بود.
به همین سبب خداى متعال اسلام را دین فطرى مىنامد و مردم را به زنده نگاهداشتن فطرت انسانى دعوت مىنماید و بزرگان دین فرمودهاند اسلام دینى است آسان که به انسان سختگیرى نمىکند.
همانطور که دین، نسبت به روشهاى اجتماعى دیگر موقعیت ممتازى دارد، اسلام نیز در میان سایر ادیان موقعیت ممتازى را دارا مىباشد. از این روى، اسلام از هر روش دیگرى به حال جامعه بشرى، سودمندتر است. این حقیقت با یک سنجش بین اسلام و دیگران و نیز با روشهاى اجتماعى دیگر، روشن مىشود.
تعالیم اسلام، ص: 51الی55
سلامت زن در آنست که یا حامله باشد و یا بچّه شیر دهد
مرحوم علامه طهرانی رحمة الله علیه می فرماید: سلامت بدن و روان زن در زائیدن است؛ در حامله شدن و شیر دادن است. بَه بَه از بانوانى که یا در شکم خود بچّه مىپرورند، و یا در آغوش خود بچّه را شیر میدهند! این بهشت است. این سُبُل سلام است.
خداوند خالق آفرینش، مزاج زن را طورى آفریده است که از زمان بلوغ تا دوران یائسگى پیوسته مزاج او غذاى خاصّى را مطابق مزاج طفل در بدن درست میکند؛ و آن خون حیض است که در زمان حاملگى این خون در رحم مادر غذاى طفل است. علّت آنکه زنان در دوران باردارى غالباً عادت ماهیانه نمىشوند براى آنست که این خون در رَحِم صرف غذا و طعام جنین میگردد.
و چون بچّه را زمین گذارند و وضع حمل کنند، این خون تبدیل به شیر شیرین سفید و نرم و راحت و ملایم با مزاج نوزاد مىشود، و از سوراخهاى پستان سرازیر مىشود. فلهذا زنان در دوران رضاع و شیر دادن نیز غالباً عادت ماهیانه نمىشوند.
أمّا وقتى که آبستن نیستند و شیر هم نمیدهند، این غذا مصرفى ندارد و بنابراین از دهانه رحم خارج و دور ریخته مىشود. یعنى زن بواسطه عدم حمل و عدم رضاع (آبستن نبودن و شیر ندادن) مقدارى از قواى بدنى و جسمى خود را که خداوند بصورت خون در آورده است هَدَر نموده و ضایع کرده است. فلذا از رحمت خدا دور است. و خداوند در اینجا به وى إجازه عبادت و خشوع و خضوعى را که بواسطه نماز و روزه و طواف حاصل مىشود نداده است.
زن باید مانند مرد پیوسته راه تقرّب را بپیماید، و آن وقتى است که: دوش به دوش مرد نماز بخواند و روزه بگیرد و طواف کند؛ و این فقط در وقتى است که حامله باشد و یا طفل خود را شیر دهد.
این زن قرین رحمت خداست که حائض نیست؛ و اجازه رکوع و سجود و قیام و طهارت به وى داده شده است. و اجازه صیام به وى داده شده است. و اجازه طواف گرد کعبه به وى داده شده است.
بنابراین، زنان باید پیوسته یا حامله باشند و یا شیر دهند، تا در کاروان انسانیّت و حرکت به سوى معبود و محبوب، و قبله مشتاقان و کعبه عاشقان و پویندگان به سوى حرم و حریم امن و امان او، با مردان هم آهنگ باشند.
حائض شدن زنان موقعى است که در این کاروان نشستهاند و از حرکت افتاده و متوقّف گشتهاند. بنابراین، اصل در زنان عبادت است؛ یعنى اصل در زنان حمل و رضاع است. حیض زنان خلافِ اصل است؛ یعنى عَدم حمل و عدم رضاع خلاف است. فتَأمَّلْ در این نکته دقیق.
این حقیر روزى به یکى از پزشکان حاذق و بصیر و متعهّد که سخن از این موضوع به میان آمده بود، گفتم: سلامت و سعادت زن در اینست که: یا حامله باشد و یا بچّه در زیر پستان خود داشته باشد.
قدرى تأمّل کرد و گفت: آقا این گفتار، مطابق آخرین نتیجه کنگرههاى پزشکى است که امسال در آمریکا برگزار شده است. و من تز دکترى خود را در آمریکا در همین موضوع قرار دادهام.
آنگاه گفت: طبق آخرین مدارک و آمار، دخترانى که قبل از هجده سال بچّه بزایند سرطان پستان نمیگیرند. و هر چه دیرتر بچّه بزایند، درصدِ خطر تهدید سرطان پستان در آنها زیاد مىشود؛ تا چون از سنّ سى سالگى بگذرند خطر سرطان پستان به نحو مضاعف بالا میرود.
امّا زنانى که اصلًا ازدواج نکنند و بچّه نیاورند، درصد خطر سرطان پستان در آنها سرسام آور است.
این مطالب را که عین واقعیّت است، قیاس کنید با تبلیغات و انتشارات استعمار کافر که بر در و دیوار نوشته بود: «زندگى خوشتر، فرزند کمتر» و یا «فرزند فقط یکى یا دو تا» و در یک صفحه پوستر یا پلاکارد، عکس یک مرد و یک زنى را کشیده بود، که در دستشان یک دختر و یک پسر بود، و بطور شادابى و خوشحالى در حرکت بودند و دست راست را بلند کرده، فقط انگشت وُسْطَى و مُسَبِّحه (سَبّابه) را بطرف بالا باز نموده، تا نشان دهند که أوّلًا فقط فرزند باید دو تا باشد و بس، و ثانیاً این را با حرف 7 که رمز موفّقیّت است، خاطر نشان نموده باشند.
از این تابلوها بر هر ادارهاى و کانونى، بالاخصّ در سالن بیمارستانها و درمانگاهها و محلّ اجتماع مردم زده مىشد و مردم مىدیدند. بیچارهها هم باور میکردند و از زیادى بچّه خوددارى میکردند. و زنها دسته دسته به درمانگاهها مىآمدند و قرصهاى ضدّ حاملگى را به عنوان هدیه و تُحفه، مجّانى میگرفتند و با خوشحالى همراه خود مىبردند. غافل از اینکه این قرصها همچون قرص اسْتِرِکْنین، سمّ قاتل است که بر روى آن لعاب شیرین کشیده باشند.
پزشکان غیر متعهّد و خود فروخته هم، پیوسته در روزنامه و رادیو و تلویزیون، تبلیغات را در این موضوع بالا مىبردند.
یک روز پزشکى به خانمى که براى معالجه نزد او رفته بود گفته بود: خانم! رَحِم زن حکم درخت را دارد. مگر درخت چقدر میوه میدهد؟! این زن هم به منزل آمده بود و بناى بد سرى در آبستن شدن، با شوهرش گذارده بود.
شوهرش در مسجد نزد من آمد و از زنش شکایت کرد، و گفتار دکتر را که به وى گفته بود بازگو کرد.
گفتم: این دکتر در این سخن مغالطه نموده است؛ و به اصطلاح عامّه مردم، حُقّه بازى نموده است. برو منزل و به عیالت بگو: درخت میوه تا زنده است میوه میدهد! به مجرّد آنکه به بلوغ خود رسد (در بعضى از درختان در سال دوّم، و در بعضى نیز دیده شده است که در سال اوّل) میوه میدهد.
درختان میوه هر سال مرتّب میوه میدهند. هیچ میوه شان قطع نمىشود، مگر زمانیکه آفتى به آنها برسد و ریشه آنها کرم بزند. در این صورت چوب است. دیگر درخت میوه نیست؛ آنرا مىبرند
. بسوزند چوب درختان بىبر سزا خود همین است مَر بىبرى را
اگر حسین را یاری نکنیم....
اگر سید الشهداء، امام حسین علیه السلام را یاری نکنیم چه می شود؟؟!!!
سوالی است که همه ی ما باید از خودمان بپرسیم و ببینیم که آیا کلام امام حسین را یاری و احیا می کنیم یا نه؟
آیا مصداق جمله امام حسین علیه السلام هستیم که می فرماید: النَّاسُ عَبِیدُ الدُّنْیَا وَالدِّینُ لَغْوٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ، یَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ بِهِ مَعَایِشُهُمْ؛ فَإذَا مُحِّصُوا بِالْبَلآءِ قَلَّ الدَّیَّانُونَ. 1((مردم همگى بردگان و بندگان مال دنیا هستند؛ و تلفّظ به دیندارى فقط کلام لغو و بى محتوائى است که بر سر زبان هایشان جارى است. پاسدارى از دینشان فقط در محدودهاى است که در پرتو آن، معیشتهاى فراوان به دست آورند؛ و چون با غِربال امتحان و ابتلاء آزمایش شوند معلوم مىشود که دینداران واقعى چه بسیار اندکند)) و مانند پر کاهی می مانیم که به هر سو بادی می وزد حرکت می کنیم و یا مانند زهیر ها از تمام وجود خطاب میکنیم به امام حسین علیه السلام می گوییم اگر هزار مرتبه در راه تو کشته شویم و بدنمان را قطعه قطعه کنند و باز زنده شویم باز هم می گوییم حسین
در اینجا خدمتتان عرض کنم از زبان امام حسین علیه السلام که آنحضرت می فرماید اگر مرا یاری نکنید چه می شود
اللَهُمَّ إنَّکَ تَعْلَمُ أَنَّهُ لَمْ یَکُنْ مَا کَانَ مِنَّا تَنَافُسًا فِى سُلْطَانٍ، وَ لَا الْتِمَاسًا مِنْ فُضُولِ الْحُطَامِ؛ وَ لَکِنْ لِنَرَى الْمَعَالِمَ مِنْ دِینِکَ، وَ نُظْهِرَ الإصْلَاحَ فِى بِلَادِکَ، وَ یَأْمَنَ الْمَظْلُومُونَ مِنْ عِبَادِکَ، وَ یُعْمَلَ بِفَرَآئِضِکَ وَ سُنَنِکَ وَ أَحْکَامِکَ.
فَإنْ لَمْ تَنْصُرُون وَ تُنْصِفُونَا قَوِىَ الظَّلَمَه عَلَیْکُمْ وَ عَمِلُوا فِى إطْفَآءِ نُورِ نَبِیِّکُمْ؛ وَ حَسْبُنَا اللهُ، وَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْنَا، وَ إلَیْهِ أَنَبْنَا، وَ إلَیْهِ الْمَصِیرُ.2
«بار پروردگارا! حقّاً تو مىدانى که آنچه از ما تحقّق یافته (از میل به قیام و اقدام و امر به معروف و نهى از منکر و نصرت مظلومان و سرکوبى ظالمان) بجهت میل و رغبت رسیدن به سلطنت و قدرت مفاخرت انگیز و مباراتآمیز نبوده است؛ و نه از جهت درخواست زیادیهاى اموال و حُطام دنیا!
بلکه به علّت آنست که نشانهها و علامت هاى دین تو را ببینیم، و در بلاد و شهرهاى تو صَلاح و اصلاح ظاهر سازیم؛ و تا اینکه ستمدیدگان از بندگانت در امن و امان بسر برند، و به واجباتِ تو و سنّتهاى تو و احکام تو رفتار گردد.
پس هان اى مردم! اگر شما ما را یارى ندهید و از درِ انصاف با ما در نیائید؛ این حاکمان جائر و ستمکار بر شما چیره مىگردند، و قواى خود را علیه شما بکار مىبندند، و در خاموش نمودن نور پیغمبرتان مىکوشند.
و خدا براى ما کافى است، و بر او توکّل مىنمائیم، و به سوى او باز مىگردیم، و به سوى اوست همه بازگشتها».
یاحسین...
1}لمعات الحسین ص14
2} لمعات الحسین ص43
شیطان در روز عید غدیر خم
روایتی زیباست شما هم مطالعه کنید و لذت ببرید
جابرمی گویید امام باقر (علیه السلام) فرمود: چون رسول خدا (صلی الـله علیه وآله وسلم) در روز غدیر دست على (علیه السلام ) را گرفت ابلیس در میان لشکر خود چنان فریاد و شیونى کشید که در بیابان و دریا کسى از آنان نماند جز اینکه گرد آمد و گفتند اى آقا و مولا چه بر سر شما آمده ما هرگز شیونى از تو هراسناکتر از این شیون نشنیدیم.
در پاسخ آنان گفت این پیغمبر کارى کرد که اگر براى آنان درست درآید و اجراء شود هرگز خدا نافرمانى نشود. گفتند اى آقا تو آدم را (در بهشت) فریب دادى و چون منافقان گفتند که آن حضرت از روى دلخواه و هواى نفس سخن میگوید و یکى بدیگرى گفت :آیا نمی بینى که دو چشم آن حضرت در سرش می چرخد و گویا دیوانه شده و مقصودشان رسول خدا (صلی الـله علیه وآله وسلم ) بود، ابلیس فریاد شادى برآورد و دوستانش جمع شدند و گفت آیا نمی دانید که من پیش از این براى آدم در مقام برآمدم؟ گفتند چرا گفت آدم عهد شکست و بخدا کافر نشد و اینان عهد شکستند و برسول خدا (صلی الـله علیه وآله وسلم) کافر شدند. و چون رسول خدا (صلی الـله علیه وآله وسلم) وفات کرد و آن مردم جز على را بامامت برپا داشتند شیطان تاج شاهى بر سر نهاد و منبرى بر پا داشت و بر پشتى تکیه زد و نشست و همه یارانش را از سواره و پیاده فراهم نمود و بآنها گفت شادى کنید که دیگر خدا فرمانبردارى نشود تا امام ظهور کند. و امام باقر (علیه السلام) این آیه را خواند (وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَیْهِمْ إِبْلِیسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِیقاً مِنَ الْمُؤْمِنِین- سبا 20) و هر آینه ابلیس پندار خود را در آنها پاى بر جا و اجراء کرد و از او پیروى کردند جز دستهاى از مؤمنان-
امام باقر (علیه السلام) فرمود: تاویل این آیه همانموقع بود که رسول خدا (صلی الـله علیه وآله وسلم) وفات کرد و گمان و پندار ابلیس همان گاه بود که به رسول خدا (صلی الـله علیه وآله وسلم) گفتند راستى که به دلخواه سخن مىگوید و ابلیس در باره آنها گمانى برد و گمان خود را بر جاى خود نشاند و درست درآورد.
الروضة من الکافی یا گلستان آل محمد / ترجمه کمرهاى ج2 282
آیة الله گلپایگانى و دیدن ملائکه عذاب در تخت فولاد
مرحوم علامه طهرانی رحمة الله علیه در احوالات آیة الله سید جمال الدین گلپایگانی می فرماید که ایشان فرمود: من در دوران جوانى که در اصفهان بودهام، نزد دو استاد بزرگ: مرحوم آخوند کاشى و جهانگیرخان، درس اخلاق و سیر و سلوک مىآموختم، و آنها مربّى من بودند.
به من دستور داده بودند که شبهاى پنجشنبه و شبهاى جمعه بروم بیرون اصفهان، و در قبرستان تخت فولاد قدرى تفکّر کنم در عالم مرگ و ارواح، و مقدارى هم عبادت کنم و صبح برگردم.
عادت من این بود که شب پنجشنبه و جمعه میرفتم و مقدار یکى دو ساعت در بین قبرها و در مقبرهها حرکت میکردم و تفکّر مىنمودم و بعد چند ساعت استراحت نموده، و سپس براى نماز شب و مناجات بر مىخاستم و نماز صبح را میخواندم و پس از آن به اصفهان مىآمدم.
میفرمود: شبى بود از شبهاى زمستان، هوا بسیار سرد بود، برف هم مىآمد. من براى تفکّر در أرواح و ساکنان وادى آن عالم، از اصفهان حرکت کردم و به تخت فولاد آمدم و در یکى از حجرات رفتم. و خواستم دستمال خود را باز کرده چند لقمهاى از غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادات گردم.
در اینحال دَرِ مقبره را زدند، تا جنازهاى را که از أرحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند، و شخص قارى قرآن که متصدّى مقبره بود مشغول تلاوت شود؛ و آنها صبح بیایند و جنازه را دفن کنند.
آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند، و قارى قرآن مشغول تلاوت شد.
من همینکه دستمال را باز کرده و مىخواستم مشغول خوردن غذا شوم، دیدم که ملائکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن شدند.
عین عبارت خود آن مرحوم است: چنان گرزهاى آتشین بر سر او مىزدند که آتش به آسمان زبانه مىکشید، و فریادهائى از این مرده بر مىخاست که گوئى تمام این قبرستان عظیم را متزلزل مىکرد. نمىدانم اهل چه معصیتى بود؛ از حاکمان جائر و ظالم بود که اینطور مستحقّ عذاب بود؟ و أبداً قارى قرآن اطّلاعى نداشت؛ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت.
من از مشاهده این منظره از حال رفتم، بدنم لرزید، رنگم پرید. و اشاره مىکنم به صاحب مقبره که در را باز کن من مىخواهم بروم، او نمىفهمید؛ هر چه مىخواستم بگویم زبانم قفل شده و حرکت نمیکرد!
بالاخره به او فهماندم: چفت در را باز کن؛ من میخواهم بروم. گفت: آقا! هوا سرد است، برف روى زمین را پوشانیده، در راه گرگ است، تو را میدرد!
هر چه میخواستم بفهمانم به او که من طاقت ماندن ندارم، او إدراک نمىکرد.
بناچار خود را بدر اطاق کشاندم، در را باز کرد و من خارج شدم. و تا اصفهان با آنکه مسافت زیادى نیست بسیار به سختى آمدم و چندین بار به زمین خوردم. آمدم در حجره، یک هفته مریض بودم، و مرحوم آخوند کاشى و جهانگیرخان مىآمدند حجره و استمالت میکردند و به من دوا میدادند. و جهانگیرخان براى من کباب باد میزد و به زور به حلق من فرو مىبرد، تا کم کم قدرى قوّه گرفتم.
باید به منکرین معاد گفت: اینها هم قابل انکار است
معاد شناسى، ج1، ص: 142-144
تفسیر آیه شریفه «رجال صدقوا» و شهادت امیرالمومنین علیه السلام
ابن حجر هیتمى گوید:
وَ سُئِلَ وَ هُوَ عَلَى الْمِنْبَرِ بِالْکُوفَة عَنْ قَوْلِهِ تَعالى: «رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً» 1 فَقال: اللّهُمَّ غَفْراً، هَذِهِ الْآیاتُ نَزَلَتْ فِىَّ وَ فى عَمِّى حَمْزَة وَ فِى ابْنِ عَمَّى عُبَیْدَة بْنِ الْحارِثِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَلِّبِ، فَامّا عُبَیْدَة فَقَضى نَحْبَهُ شَهیداً یَوْمَ بَدْرٍ، وَ حَمْزَة قَضى نَحْبَهُ شَهیداً یَوْمَ احُدٍ، وَ امّا انَا فَانْتَظِرُ اشْقاها یُخْضِبُ هَذِهِ مِنْ هَذِهِ وَ اشارَ بِیَدِهِ الى لِحْیَتِهِ وَ رَأْسِهِ- عَهْدٌ عَهِدَهُ الَىَّ حَبیبى ابُو الْقاسِمِ صلّى الله علیه و آله و سلّم 2
مىگوید: «حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بر فراز مسجد کوفه بودند که کسى از تفسیر آیه شریفه «رجال صدقوا» و شأن نزول آن سؤال کرد. حضرت فرمود: خدایا آمرزش با توست، سپس فرمود: این آیات درباره من و درباره عموى من حمزه و درباره فرزند عموى من عبیدة بن الحارث نازل شده است. امّا عبیده در جنگ بدر به درجه شهادت رسید، و امّا حمزه در جنگ احُد شهید گشت، و امّا من منتظرم که شقىترین امّت این را از این خضاب کند- و با دست خود اشاره به محاسن خود و به سر خود نمودند- و این پیمانى است که حبیب من محمّد صلّى الله علیه و آله و سلّم با من بسته است»
وَ رُوِىَ انَّ عَلِیًّا جاءَهُ ابْنُ مُلْجَمٍ یَسْتَحْمِلُهُ 3 فَحَمَلَهُ، ثُمَّ قالَ رَضِىَ اللهُ عَنْهُ:
اریدُ حَیاتَهُ وَ یُریدُ قَتْلى
عذیرى 4 مِنْ خَلیلى مِنْ مُرادٍ ثُمَّ قالَ: هَذا وَ اللهِ قاتِلى، فَقیلَ لَهُ: الا تَقْتُلُهُ؟ فَقالَ: فَمَنْ یَقْتُلُنى؟! 5
«و در روایت آمده که ابن ملجم خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام آمده و طلب حاجت و مرکب سوارى کرد، حضرت به او اسبى داد و حاجت او را برآورد و سپس فرمود: من براى او زندگى و حیات مىخواهم و او اراده کشتن مرا دارد، بیاور پذیرنده عذر مرا در این صورت از دوستان من از طائفه مراد. و سپس فرمود: سوگند به خدا که این مرد قاتل من است. به حضرت گفتند: آیا او را نمىکشى؟ حضرت فرمود: پس چه کسى مرا خواهد کشت
امام شناسى، ج3، ص: 38-39
[1] سوره احزاب آیه 23 ترجمه آیه شریفه: از میان مؤمنان مردانىاند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند. برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در [همین] انتظارند و [هرگز عقیده خود را] تبدیل نکردند
[2] «الصواعق المحرقة» ص 80، و «نور الأبصار» شبلنجى ص 97.
[3]معناى «یستحمله» این است که از حضرت مرکبى طلب مىنمود و شاهد بر این معنى روایتى است از ابن سعد در «طبقات». مرحوم مجلسى در ج 9 «بحار الانوار» ص 647 گوید: و ذکر ابن سعد فى «الطبقات»: انّ امیر المؤمنین علیه السّلام لمّا جاء ابن ملجم و طلب منه البیعة طلب منه فرساً أشقر فحمله علیه فرکبه فأنشد أمیر المؤمنین علیه السّلام: أرید حیاته- البیت.
[4] در «نهایة» ابن اثیر عذیرک من خلیلک من مراد ذکر کرده است و گفته است «عذیر» به معنى اسم فاعل یعنى عاذر است و عاذر پذیرنده عذر را گویند، و «عذیرَک» منصوب است به فعل مقدّر «اى هاکِ عذیرَک. و بنابراین عذیرک و عذیرى فرق نمىکند و کاف خطاب مراد نفس خود متکلّم است، و این شعر را به خود امیر المؤمنین علیه السَّلام نسبت داده است و تمثّل نیست، و در بعضى از نسخ به جاى «حیاتَه» «حِباءه» آمده است.
[5] «الصواعق المحرقة» ص 80.
از منبر پدرم پایین بیا
به مناسبت میلاد امام حسین علیه السلام احتجاجی را از آنحضرت برای شما قرار دادم که انشالله مفید واقع خواهد شد
میلاد امام حسین علیه السلام مبارکباد
نقل است که روزى عمر بن خطّاب بر منبر رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله سرگرم ایراد خطبهاى بود و در ضمن آن گفت که او بر أهل ایمان اولى از خودشان است، امام حسین علیه السّلام که در گوشهاى از مسجد نشسته بود با شنیدن این کلام فریاد برآورد که:
اى دروغگو ، از منبر رسول خدا؛ که پدر من است نه پدر تو فرو شو! عمر گفت: بجان خود که این منبر پدر توست نه پدر من، چه کسى این حرفها را به تو یاد داده؛ پدرت علىّ بن ابى طالب؟!
امام حسین علیه السّلام فرمود: اگر اطاعت پدرم در این کار را کرده باشم بجان خودم سوگند که او فردى هادى و من پیرو اویم، و او برگردن مردم بنا بر عهد رسول خدا بیعتى دارد، بیعتى که جبرئیل بخاطر آن از جانب خداوند نازل شده که جز افراد منکر قرآن کسى آن را انکار نمىکند، همه مردم با قلبهاشان آن را پذیرفته و با زبان ردّ نمودند، و واى بر منکرین حقّ ما أهل بیت، آیا محمّد رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله جز با خشم و غضب و شدّت عذاب با ایشان روبرو خواهد شد!! عمر گفت: اى حسین، هر که حقّ پدرت را انکار کند خدا لعنتش کند، مردم مرا به حکومت رسانده و پذیرفتم، و اگر پدرت را برگزیده بودند ما نیز اطاعتشان مىکردیم.
امام حسین علیه السّلام به او فرمود: اى پسر خطّاب! کدام مردم پیش از ابو بکر تو را به حکومت رساندند؛ بدون هیچ حجّتى از جانب رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و رضایتى از آل محمّد؟! آیا رضایت شما همان رضایت محمّد صلّى اللَّه علیه و آله است؟ یا اینکه رضایت أهل او برایش موجب سخط و غضب بوده؟ بخدا که اگر براى زبان گفتارى بود که تصدیقش به درازا کشد و کردارى که أهل ایمان یاریش کنند هرگز به خطا بر دوش آل محمّد سوار نمىشدى، که از منبرشان بالا رفته و با قرآنى که بر ایشان نازل شده به همانها حکم کنى کتابى که نه از مشکلاتش با خبرى و نه از تأویلش جز شنیدن، و نزد تو خطاکار و محقّ یکسانند، پس خداى تعالى تو را جزا دهد به آنچه جزاى توست و از این احداثى که ببار آوردهاى از تو پرسش خوبى کند!.
راوى گوید: پس از این کلام عمر در نهایت غضب از منبر فرو آمده و با گروهى از اعوانش رهسپار منزل حضرت أمیر علیه السّلام شده با اجازه وارد منزل گشته و گفت:
اى أبو الحسن، چه چیزها که امروز از پسرت به من رسید؛ در مسجد رسول خدا صدایش را بر من بلند کرده و توده مردم و أهل مدینه را بر من شوراند!.
حضرت مجتبى علیه السّلام بدو فرمود: آیا فردى چون حسین زاده نبىّ حکم ناروایى را جارى کرده یا طبقات پست از أهل مدینه را شورانده؟! بخدا که جز با حمایت همین گروه پست به این مقام دست نیافتى، پس لعنت خدا بر کسى که این گروه را اغوا کرد!!.
حضرت أمیر علیه السّلام به فرزندش فرمود: آرام گیر اى أبا محمّد، تو نه زود خشمى و نه پست نژاد و نه در جسمت رگى از نااهلان است، پس سخنانم را گوش داده و عجله نکن! عمر به آن حضرت گفت: أبا الحسن! این دو در سرشان فقط هواى خلافت دارند!.
حضرت فرمود: این دو بزرگوار از لحاظ نسب نزدیکتر از دیگران به رسول خدایند که دعوى خلافت کنند، اى پسر خطّاب بنا بحقّ این دو رضایتشان را بدستآر تا دیگران که پس از این دو آیند از تو راضى باشند!.
عمر گفت: منظورت از این جلب رضایت چیست؟
فرمود: جلب رضایت این دو بازگشت از خطا و پرهیز از معصیت با توبه است.
عمر گفت: اى أبو الحسن پسرت را بگونهاى تربیت کن که به پاى سلاطین نپیچد همانها که حاکمان زمینند!.
أمیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: من باید أهل معصیت و آن را تربیت کنم که ترس از خطا و لغزشش دارم، امّا کسى که پدر و مؤدّبش رسول خدا بوده دیگر کسى در تربیت به مقام او نخواهد رسید، اى پسر خطّاب! رضایت این دو را بدست آر!
راوى گوید: عمر خارج شده و در مسیر با عثمان بن عفّان و عبد الرّحمن بن عوف روبرو شد، عبد الرّحمن گفت: اى أبا حفص (کنیه عمر) چه کردى، که بحث میان شما بطول انجامید؟! عمر گفت: مگر مىشود احتجاجى با پسر ابو طالب و دو فرزندش داشت؟! عثمان گفت: اى عمر ایشان فرزندان عبد منافاند که در همه موارد فربهاند و سایرین لاغر و نحیفند (در سخن بغایت فربه و سایر مردمان؛ خشک و نافرجامند).
عمر گفت: من نمىتوانم این حماقتى که به آن مىبالى به شمار آرم! عثمان در جواب گریبان عمر را محکم گرفت و پیش کشیده و رها کرد و گفت: اى پسر خطّاب، مثل اینکه تو حرفهایم را قبول ندارى، پس عبد الرّحمن بن عوف واسطه شده و آن دو را جدا نموده و مردم هم پراکنده شدند.
احتجاج-ترجمه جعفرى، ج2، ص:73 الی 77